دل نوشته سعید شیرزاد ، زندانی سیاسی سابق به مناسبت سالگرد اعدام سه زندانی کرد

دل نوشته سعید شیرزاد ، زندانی سیاسی سابق به مناسبت سالگرد اعدام سه زندانی کرد

دل نوشته سعید شیرزاد – در دومین سالگرد اعدام سه زندانی سیاسی کرد، رامین حسین پناهی، زانیار و لقمان مرادی، زندانی سیاسی سابق سعید شیرزاد ‌ یادداشتی در گرامیداشت یاد آنان منتشر کرده است.
رامین حسین پناهی، زانیار مرادی و لقمان مرادی، سه زندانی کرد در روز ۱۷ شهریور ماه سال ۱۳۹۷ در زندان رجایی شهر کرج اعدام شدند.
سعید شیرزاد که در اردیبهشت ماه سال جاری با اتمام دوران محکومیت شش سالە خود از زندان رجایی شهر کرج آزاد شدە است، سابقه حبس به دلیل فعالیتهای سیاسی و مدنی را دارد.
وی پیش از زندانی شدن، در زمینه حقوق کودکان و به ویژه کودکان کار فعالیت می‌کرد. این زندانی سیاسی آخرین بار در روز ۱۸ خرداد ۱۳۹۳ به دلیل فعالیت‌های مسالمت آمیز از سوی وزارت اطلاعات بازداشت شد و دو ماه بدون ارتباط با خانواده یا وکیل در بند ۲۰۹ اوین زندانی بود. بازداشت موقت او ۱۵ ماه طول کشید، پس از دو ماه بازجویی بدون وکیل در بند ۲۰۹ ویژه اطلاعات، به بند عمومی در اوین منتقل شد،
او در نهایت به اتهام اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی در شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی ابوالقاسم صلواتی به پنج سال حبس محکوم شد. با صدور این حکم، یک سال حبس تعلیقی او که از قبل به آن محکوم شده بود به حبس تعزیری تبدیل شد. حبس تعلیقی سعید شیرزاد به بازداشت او در سال ۱۳۹۱ و حضورش در مناطق زلزله مرتبط بود، او زمانی که با تعدادی از فعالان سیاسی و مدنی برای کمک به زلزله زدگان، به شهر اهر در آذربایجان شرقی رفته بود، بازداشت شد و در شعبه ۲۶ دادگاه انقلاب به ریاست قاضی پیرعباسی با اتهام «سفر گروهی و هماهنگ نشده به منطقه» به یک سال حبس تعلیقی محکوم شد.

متن یادداشت سعید شیرزاد به مناسبت دومین سالگرد اعدام رامین حسین پناهی، زانیار و لقمان مرادی به قرار زیر است:

دو سال شد… دو سال از تلخترین روز زنده‌گی‌ام که تلخی‌اش تا به همیشه همچو آتشی در وجودم خواهد ماند از چهارشنبه ۱۴ تا شنبه ۱۷ شهریور و اینکه در آن سه روز لعنتی بر ما چه گذشت را هرگز نتوان بر کاغذ نوشت چرا که از طرفی ترس و نگرانی و از طرفی دیگر دلخوش به اینکه اتفاقی نخواهد افتاد ولی چیدن پازلها کنار یکیدیگر چیز دیگری را نشان می‌داد که نمی‌خواستیم بپذیریم و تنها کسی که در همان ساعات اولیه پذیرفت اتفاق شومی در پیش است حمزه بود که بواسطه تجربه اعدام برادرانش(محمد علی و جعفر) و شرایط مشابهی که در آن قرار گرفته بود می‌دانست و ما نمی‌خواستیم بپذیریم که قرار است رخت عزای دیگری بر تن کُردستان بپوشانند و نامتان تا ابد با اشک و خون پیوند خورد و همچو فرزاد عزیز و همیشه رفیق شوید.
ساعت یک ربع به دو بود که تو را به جوخه‌ی مرگ فراخواندند و ناخواسته و برای اولین و آخرین بار با نگرانی به تو گفتم به کجا میروی و سر برگرداندی و با لبخند گفتی چیزی نیست میروم به مادر تلفن بزنم چرا که روز قبلش رئیس زندان تو را خواسته بود و گفته بود فردایش به تو تلفن می‌دهد که به مادر زنگ بزنی و آنروز صبح که برای پیگیری به دفتر مدیریت رفتی گفتند ظهر صدایت می‌کنند و ظهر که شد و با آن لبخند زیبا و درد آورت که تا ابد وجودم را به آتشی کشید که حتی گریستن در آغوش دایکه و دیده هم آرامم نمی‌کند رفتی و دیگر برنگشتی و شاید به فاصله ده دقیقه لقمان را خواستند و کاش چشمایم کور می‌شد و پاهایم پودر میشد و سراغش نمیرفتم که رفتم و این درد تا به آخرین نفسم همراهم خواهد بود ‌که چرا باید برای به قتلگاه رفتن بیدارش میکردم ولی صدایش کردم و چند لحظه‌ای نگذشته بود که با هشدار بچه‌ها مبنی بر اینکه زانیار و لقمان هیچوقت در این ده سال با هم به نگهبانی نمی‌رفتند استرس وجودم را فرا گرفت و بدنبال لقمان رفتم ولی او که همیشه با وسواس خاصی پس از خواب نیم ساعتی شست و شوی دست و صورت و برخواستنش از خواب طول می‌کشید اینبار در کمتر از چند دقیقه رفته بود و وقتی به نگهبانی رفتم گفتند که او رفته است و پس از آن‌که فهمیدیم تلفن‌های بند را نیز قطع کرده‌اند باز ما را از دلخوشی برگشتنان جدا نکرد و فقط حمزه بود که می‌دانست حادثه تلخی در انتظار است و هرجور بود در بی‌خوابی و بی‌تابی پنجشنبه و جمعه‌اش به شنبه‌ای رسید که بخاطر تعطیلی زندان نمی‌شد کاری کرد و شنبه صبح به نگهبانی رفتم که به مدیریت زندان احضار شدم و اینکه منکر می‌شد و می‌گفت نهادهای امنیتی بچه‌ها را از بند برده‌اند و وقتی با این گفته‌اش خوشحال شدم که در اوین اعدام نمی‌کنند آب پاکی را علیرغم انکارش بر دستانم ریخت که گفت اینها هزار سوراخ برای اعدام دارند ولی دروغ می‌گفت چون بر جنازهایتان نوشته بودند اعدامی‌های رجایی شهر و روز قبل از آن در آخرین ملاقات زانیار با دیار که تنها خواسته‌اش این بود که دایکه و دیده تنها نمانند و با حضور معاونت زندان و انکار وی انجام شده بود به او گفته بودی با آنکه آنقدر بی شرف است که منکر اعدام می‌شود ولی طناب دار را می‌بوسد و بر گردن می‌اندازد آن روز صبح که آرش هم علیرغم میلش و با اصرار به بیمارستان رفت کارتکس(برگه هویت زندانی) بچها را جلوی درب زندان دیده بود و اینکه از چند هفته قبل سالن یازده را که زندانیان قتلی و کلاهبردار بودند را به جای دیگری منتقل کرده بودند که در آن چن دروز راه ارتباطی‌ای نماند‌ و آوردن رامین به آنجا و نگهداشتنش در بند دیگر و انفرادی و اینکه روز قبلش زانیار را فراخواندند که بگویند فرادیش تلفن دارد و صبح زود که رفته بود گفته بودند رییس زندان نیست و ظهرش او را صدا کردند همه نشانه‌ایی از این واقعیت تلخ بود که قربانگاه بار دیگر آماده شده بود ‌که اینبار با خون زانیار و لقمان و رامین ارتزاق کند…
و نگاههایی که به زیرنویس تلویزیون دوخته شد و از ترس خودم را در سلول حبس کردم و آمدن پیام و زار زار گریه کردنش که کسی نبود آرامش کند خبر از داغی ابدی بود که آن ۱۷ شهریور لعنتی با خونی نوشته شد که از آن ما بود و پس از رفتنتان چراغ سالن خاموش شد و بارها گفتم و نوشتم که پس از شما بریدم و تار و پودم در آتش نبودنتان سوخت و خاکستر بادگرفته‌ای شدم که از آن سالن و سلول خون گرفته‌ای که جای جایش یاد و خاطره یتان بود بریدم و کم آوردم و در خود فرو ریختم آنچنان که هزار برابر تلخ تر و کشنده تر از مرگ مادری بود که پس از سه روز فهمیدم و‌ شهریور تا همیشه برایم ماه خونی شد که عزیزترین عزیزانم و رفیق رفیقانم همچو شاهرخ در آن به خون غلطیدند و از هرچه بود و هست بریدم.
و در آخرین نگاه و کلام زانیار رها شدم که گفتم:
بو کو اچین کاکه گیان (کجا می‌روی برادرجان)
خندیدی و گفتی:
شتی نیه اچم تلفون بیکم بو دایکه (چیزی نیست و می‌روم به مادر تلفن بزنم)
مگر می‌شود در خود نبرید وقتیکه پس از ترور پدر هم نتوانستند امید را از تو بگیرند وقتیکه شانه هایم در آن چند روز برای اولین و آخرین بار با دایه گیان نجم‌‌الدین همراه گریه هایت بود برای پدری که سال‌ها مرگ از او گریزان بود و به کمینش نشسته بود و نوشتی که حتی از سنگ قبرش هم در هراسند و پس از آن می‌گفتید حال که کاک اقبال را کشته‌اند شما را هم میکشند و اینگونه نیز شد ولی آنقدر قوی بودی که به مادر نوشتی خواهرت را آنگونه بزرگ کند که حتی از قاتلین پدر کینه ای به دل نگیرد و ببخشد ولی من هرگز نمیتوانم کاکه گیان که نه می‌بخشم و نه فراموش میکنم.
سعید شیرزاد

خروج از نسخه موبایل